گر چه با دوری او زندگیم نیست، ولی

یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز

بر سر و سینه ی من بوسه ی گرمش گل کرد

جان حسرت زده زان خاطر خوشبوست هنوز

 رشته ی مهر و وفا شکر که از دست نرفت

بکَشد یا بکُشد، هر چه کند دم نزنم

مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز

 هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی

طبع من لاله ی صحرایی خودروست هنوز

با همه زخم که سینه به دل از او دارد

می کشد نعره که آرام دلم اوست

 هنوز


یار من رفت از بر من ، مقصـد او جـای دیگر

رفتـه او شـاید بیــابد عاشق و شیـدای دیگر

باز مـن دلتنـگ اویم گر چه دیدم بی وفایی

گرچه می دانم که دارد ،در سرش سودای دیگر

رفتـه آن آرام جانم ، کـاش می آمد دوباره

تا سکوت دشت دل را پرکـند غوغای دیگر

زندگـی شد در نگـاهم تیره و تار از غم او

کش او آید که یـابد ، زندگی معنای دیگر

باز چشمـانم به راه و باز هم غـرق نیــازم

باز هم شاید که بی او سررسد فردای دیگر

گفته او می آید اما در هراسم چـون بیاید

رفتـه باشد از تنم جان،یا نباشد نای دیگر

نه دلی که به کسی بسپارم       نه پنجه ای که مضرابی بزنم

غم سیاه زمانه نشست بر دلم    نه نایی که فریادی بکشم

عشق و اشتیاق مرد در من         نه اشکی که سیلی بسازم

 امیدم شده ناامید چه کنم            نه یاری که شکوه ای کنم