من کی ام بیگانه ای از خود جدا
با خود و با دیگران نا آشنا
من کی ام بی ریشه ای بی برگ و بار
ای دریغ از سایه یک بوته خار
آن طلایی های در من گمشده
آن لطافت ها ظرافت ها چه شد
سینه آماج غم و من ناتوان
آن تحمل ها و طاقتها چه شد
من تو را ای عشق از کف داده ام
هم خودم راهم تورا گم کرده ام
آن من عاشق من دیوانه را
من نمی دانم کجا گم کرده ام
من نشانی های خود را میدهم
یک نفر باید مرا پیدا کند
یک نفر شاید که با طوفان عشق
برکه ای خشکیده را دری ا کند
اگر میدانستم محبت رنگی به زیبایی رنگ آسمانها دارد همیشه آنرا دوست می داشتم..
اگر میدانستم عشق جلوه شقایق کوهستانی را دارد آنرا جستجو می کردم..
اگر می دانستم که معرفت و وفا همان آواز همیشگی پرندگان بهاریست با تمام وجود
به آن گوش فرا میدادم ..
ولی افسوس که محبت رنگ ریا را گرفته ، عشق دیگر کلمه زیبای عاشقان نیست
بلکه واژه تلخ بی وفایان شده و معرفت و وفا از قلبهای انسانها رفته اند و این گیتی
پست تبدیل به نمایشی شده که انسانهای بازیگر نقش خود را هم نمیدانند..
ولی این جهان هر چه هست ، انسانها هر جور که هستند بگذار دلشان خوش
باشد
دلخوشی چیز خوبیست!