عشق یعنی حسرت شبهای گرم
عسق یعنی یاد یک رویای نرم
عشق یعنی یک بیابان خاطره
عشق یعنی چهار دیوار بدون پنجره
عشق یعنی گفتنی با گوش کر
عشق یعنی دیدنی با چشم کور
عشق یعنی تا ابد بی سرنوشت
عشق یعنی آخر خط بهشت

عشق یعنی گم شدن در لخظه‌ها
عشق یعنی آبی بی انتها
عشق یعنی یک سوال بی جواب
عشق یعنی راه رفتن توی خواب

 ازکویر پرسیدم که چرا گرمی؟ گفت زیرا سرد دلان را دوست ندارم.

پرسیدم که چراخشکی؟ گفت برای اینکه می‌خواهم عاشقی را در

 یادها زنده کنم. پرسیدم چرا یکرنگی؟ گفت زیرا سادگی را دوست

دارم
.

حرفها که تکراری میشوند،غصه ها که عادی می شوند،شعرها که
بی صدا می شوند وقتی که حتی اتفاقها معمولی می
شوند،بارانها از سر تکرار می بارند و بهارها از سر عادت
گل می کنند
وقتی همة روزهای تقویمت مثل هم می شوند،شنبه با جمعه
فرقی نمی کند،زمستان با بهار، امسال با پارسال
وقتی به آسمان یکجور نگاه
می کنی ، به خودت یکجور نگاه می کنی ، و حتی به خدا

و می خواهی زندگی را سخت نگیری تا زندگی بر توسخت نگیرد،
و لحظه ها روال عادی خودشان را داشته باشند،بهار هر وقت
دلش خواست بخندد وزمستان هر وقت
خواست دلش بگیرد،
آن وقت مثل سنگریزه ای در دل کوه گم می شوی بدون آنکه
کمترین اثری بگیری
یا کمترین اثری ببخشی
مثل یک روز بی خاطره به پایان می رسی بدون آنکه حتی

لحظه ای در حافظه ای ثبت شده باشی

اما به خاطر خدا هم که شده ا ینقدر مثل مرداب در خودت
غرق نشو و کمی هم
جرأت دریا شدن داشته باش.