یکی پیش عشقش نشسته بود و فکر می کرد کسی از اون
خوشبخت تر هم هست؟
یکی دیگه با هق هق گریه ی نبود یارش خوابید...
جوونکی توی خونه اش که با کاخ هیچ فرقی نداشت خودکشی کرد
جوون دیگه ای به امید روزی که بتونه یک چهار دیواری پیدا کنه عرق
میریخت و امیدوار به زندگی بود...
یکی اونقدر خورده بود بالا می آورد و اون یکی از گرسنگی مرد...
یکی داشت از دیوار یکی دیگه بالا میرفت و اونی که داشتند از دیوار
خونه ش می رفتند بالا براش ذره ای مهم نبود چون بار ها بیشتر از
خونه زندگی ش پول داشت...
یکی اونقدر کشیده بود که دیگه نای نفس کشیدن هم نداشت و
یکی توی زمین بقلی ش داشت بسکتبال بازی می کرد...
یکی داشت با مامان باباش به خاطر چیزای بیخود دعوا می کرد و اون
یکی غم نبود پدر و مادر رو توی سینه ش داشت...
یکی به خاطر خانواده ش دست به آب و آتش می زد و یکی دیگه به
خاطر یک کمی مواد بچه هاش رو فروخت...
یکی برای تجاوز کردن دیگری رو کشت و یکی برای اینکه فکر می کرد
(به قول خودش) عشقش بهش خیانت کرده اونو کشت...
توی اتوبوس یکی داشت با موبایلش بازی می کرد و یکی دیگه
داشت به خاطر چند تا سکه به تنبکی که هم اندازه ی خودش بود
می کوباند ... آیا باید اینطور باشد؟
همه یکسان نیستند و نباید باشند اما چرا اینقدر...؟!