اسیر

تورا می خواهم ودانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم

زپشت میله های سرد وتیره

نگاه حسرتم حیران به رویت

دراین فکرم که دستی پیش آید

ومن ناگه گشایم پر بسویت

دراین فکرم که در یک لحظه غفلت

ازاین زندان خاموش پربگیرم

به چشم مرد زندان بان بخندم

کنارت زندگی از سر بگیرم

در این فکرم من ودانم که هرگز

مرایاری رفتن زین قفس نیست

اگرهم مرد زندانبان بخواهد

دگرازبهرپروازم نفس نیست

زپشت میله هاهرصبح روشن

نگاه کودکی خندد برویم

چومن سرمی کنم آوازشادی

لبش با بوسه می آید بسویم

اگرای آسمان خواهم که یک روز

از این زندان خاموش پربگیرم

به چشم کودک گریان چه گویم

زمن بگذر که من مرغی اسیرم

من آن شمعم که با سوزدل خویش

فروزان می کنم ویرانه ای را

اگرخواهم که خاموشی گزینم

پریشان می کنم کاشانه ای را

زندگی چیست

زندگی شاید یک خیابان درازاست که هرروز زنی بازنبیلی ازآن می گزرد

زندگی شایدریسمانی است که مردی با آن خودرا از شاخه می آویزد

زندگی شاید طفلی است که از که ازمدرسه برمی گردد

زندگی شاید عبورگیج رهگذری باشدکه کلاه ازسربرمی داردوبه یک رهگذر دیگربالبخندی بی معنی می گویدصبح بخیر.

زندگی شایدآن لحظه ی مسدودی است که نگاه من درنیمه ی چشمان تو خود را ویران می سازدو در این حسی است که من آن رابا ادراک ماه و دریافت ظلمت در خواهم آمیخت.

گر چه با دوری او زندگیم نیست، ولی

یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز

بر سر و سینه ی من بوسه ی گرمش گل کرد

جان حسرت زده زان خاطر خوشبوست هنوز

 رشته ی مهر و وفا شکر که از دست نرفت

بکَشد یا بکُشد، هر چه کند دم نزنم

مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز

 هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی

طبع من لاله ی صحرایی خودروست هنوز

با همه زخم که سینه به دل از او دارد

می کشد نعره که آرام دلم اوست

 هنوز