نیمه شب از خواب پریدم ساعت چهار و نیم صبحه تموم تنم عرق کرده بود .
تختم سرد تر از همیشه و تنم داغ و تب داره ،روی تخت دست کشیدم ،
دنبال یه چیز شایدم یه نفر میگشتم ،هیچی نبود هیچ کسی هم نبود
سرفه کردم بلند بلند می دونم، کسی نیست که از خواب بپره روی تخت نشستم ،انگشتامو فرو بردم لابه لای موهام فقط صدای نفس خس دار خودمو می شنیدم ،نفس نکشیدم شاید یه صدای دیگه مثه صدای نفسهای آروم یه نفر دیگه به گوشم بخوره و آرومم کنه ولی هیچ صدایی نیست
سکوت توی گوشم سیلی می زد دلم بدجوری گرفته بود می خواستم با یه نفر حرف بزنم لبامو از هم باز کردم همه حرفام توی بغض گلوم گیر کرده بود
لبام رو گذاشتم  روی هم دوباره روی تخت دراز  کشیدم سعی کردم بخوابم
چشمامو روی هم فشار می دادم احساس کردم  یه دست گرم روی پیشونیمو  داره لمس میکنه چشامو باز کردم باورم نمی شد اماخودش بود
اون خودشه با همون چشای نگران با همون چشای مرطوب می خواستم لبامو باز کنم اما اون  دستشو گذاشت روی لبام تو باید استراحت کنی , خیلی تب داری می خواستم با تموم وجودم داد بزنم که  دلم واست تنگ شده نمی تونستم .... نمی تونستم یه حوله خیس گذاشت روی پیشونیم
عرقای سرد تنمو خشک کرد یه لحاف گرم کشید روم آروم کنارم  خوابید
تنشو به تنم  چسبوند چقدر تو داغی ،دستشو می ذاره روی سینه ام
سعی کن بخوابی و من چشامو بستم از لای پلکای بسته ام قطره های گرم اشک  می لغزید روی گونه هام می ترسیدم همه اینا یه خواب باشه
با نوک انگشتای ظریفش قطره های اشکو از روی گونه هام پاک کرد
تو داری گریه می کنی ؟ می خواستم لبامو باز کنم و داد بزنم ،
آره.. گریه می کنم ... برای تو .. برای بی رحمیت ... برای رفتنت ... برای تنهاییم ...ولی نمی تونستم طعم شیرین و دوست داشتنی لبای اونو رو روی لبام حس می کردم با تموم وجودم حس می کردم می ترسیدم چشامو باز کنم ولی طاقت نمیاوردم چشامو باز می کردم هیچی نبود
دورتا دورم دیوار فضای تاریک اتاق یه تخت خواب در هم و سرد و سکوت و سکوت

دلتنگ تر از همیشه ...
پر درد تر از همیشه ...
در رویاهایم با پرهایی باز و کشیده پرواز میکنم ؛ اما تنها
خسته هم نخواهم شد ؛ هیچوقت

نمیتوانیم آنگونه که دیگران می گویند ، باشیم .
باید به خود گوش فرا دهیم .
جامعه ، خانواده ، دوستان و همراهان ،
هیچ یک نمی توانند بگویند که چه کنیم .
تنها ماییم که می دانیم و تنها ماییم که می توانیم ،
آنچه برای ما نیکوست در پیش گیریم .
پس هم اکنون ،
آغاز کن .
باید سخت بکوشی ،
باید از سدهای بسیار گذر کنی ،
ناگزیری با قضاوت مردم بسیاری رو به رو شوی ،
و نا گزیری که لاقید پیشداوریهایشان را نادیده بگیری ،
اما ...
هر آنچه می خواهی می توانی بدست آری ،
اگر چنان که باید بکوشی ،
پس بی درنگ آغاز کن !
و زندگی را آن گونه که اندیشیده ای ،
بدست خواهی آورد .
و به آن عشق خواهی ورزید .

کاش همه ما بدون اینکه بخواهیم حرفامون رو با هزار تا دلیل و بهانه به هم بگیم ، از دل هم با خبر بودیم ، اونوقت خیلی از کارا برامون آسونتر می شد ... اونوقت نمی خواست چیزی رو از همدیگه پنهون کنیم ، اونوقت بیشتر کارا بهتر پیش می رفت ، اونوقت خیلی از مشکلاتمون حل می شد ، اونوقت زندگی قشنگتر می شد ...